آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه


و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه

و آن دیدهٔ دریا شده را درد و غم او


صد بار به دستان مصیبت صلبوه

و آن سینهٔ آتشکده را غمزهٔ چشمش


ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه

اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش


ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه

من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ


از خون دل و دیده چه روشن کتبوه!

گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان


بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه

با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر


کورا به فدا باد ابونا وابوه!

گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم


آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه

با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی


یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه